اتفاقات مشابه پست قبل در سالهای نود و پنج و نود شش کم نبود. برای اینکه خط اصلی را گم نکنیم، آن ماجراها و پشت پردهها را سر فرصت خواهم گفت.
بیست و هشت مرداد نود و شش بعد از سخنرانی هومن جوکار در موزه هنرهای معاصر، با طاهر قدیریان، مرتضی اسلامی، ریحانه جمالی و فرزانه هاشمی قدم زنان به وی کافه فلسطین رفتیم. غیر از یوز، از در و دیوار صحبت شد اما یک گفتگو برایم یادگار ماند.
طاهر کنار من نشسته بود. وقتی حرف از معدود راههای نجات یوز میزدیم، جمله ای با این مضمون گفت: کار یوز تموم شده و نمیشه نجاتش داد.
انتظار این جمله رو از کسی همچون طاهر نداشتم. گفتم هنوز زوده برای این جمله. لبخندی زد و سری به نشانه عدم تایید تکان داد.
روزهای بعد به این فکر میکردم که چطور طاهر کار یوز رو تموم شده میدونست ولی نزدیکانش میگفتند حتی کار یوزپلنگ به اعلام هشدار هم نرسیده!(هنوز هم برخی بعد سه سال همین عقیده را دارند). این تناقض از کجا میآمد؟ شاید طاهر هم از پسشان برنیامده بود. فرصت نشد دوباره ببینمش و بیشتر ازش بپرسم. در واقع آن روز، آخرین روزی بود که او و هومن جوکار را دیدم.
چندماه بعد بچههای میراث پارسیان بازداشت شدند. داستانهای تلخ بچهها را همه میدانیم پس شرح لازم نیست.
بعد از آن ماجرا، فقط آن چند نفر از بازداشت شدگان که اهل بیابان و حفاظت بودند از عرصه حذف نشدند.
خیلیها ترسیدند و دیگر پیدایشان نشد.
برخی ناامید شدند و دیگر پیدایشان نشد.
برخی را دیگر به مناطق راه ندادند.
خیلی از حامیان هم از کمک به یوز پا پس کشیدند و کار را سختتر کردند.
و البته برخی هم آب گل آلود برای ماهیگیری و بلکه شنا یافتند و تا توانستند ……
تمام آن تلخی، غم و دلهرهها برای ما فراموش نشدنی هست و خواهد بود. اما این همه ماجرا نبود.
بعد از آن اتفاق؛
من
تو
او
جای خودشان رو به «ما» بودن داده بودند. بالاخره میان خودمان با هر اختلافی بازهم اگر گوشت هم رو میخوردیم، استخون هم رو که دور نمی انداختیم. میانداختیم؟
حالا میشد از این «ما» راه نجات یوز ساخت. «ما»یی که خیلی وقت پیش و با خواست خودمان باید شکل میگرفت، به بدترین حالت ایجاد شده بود. مسیر پیشرو سختتر از آن شده بود که میتوانست به خاطرمان خطور کند. اما چاره چه بود؟
.
ادامه دارد…
.
عکس تزیینی است. عکس دوربین تله ای انجمن از «آرش» در پناهگاه حیات وحش نایبندان طبس